♥ عشق من و دنیام ♥
ما به هم میرسیمو خوشبختیم
برای تو مینویسم؛ آری تو! یک روز صبح پاییزی مریم در آشپزخانه مشغول نوشیدن چای بود. درخت داخل حیاط طلایی شده بود و خورشید میتابید. او باید آماده میشد تا سر کار خود در دفتر مجله حاضر شود. با نارضایتی به این فکر میکرد، "چرا حالا که ازدواج کردهام هم باز باید سر کار بروم؟ چرا شوهرم نباید از من محافظت کند؟ دوست دارم در خانه بمانم." خســـــــــــــــــته ام از دخـــــــــــــــــــــــــتر بـــــــــــــــــــــــــــــــودن
تویی که حالا پیوند خوردهای به الماسهای شب و روزم،
تویی که نامت حک شده بر روی سنگ عادتم؛ و تویی که اگر بخواهم
حتی برای لحظهای فراموشت کنم، رنگ غروب میگیرد آسمان ابری جنونم!
بیا بنشین لحظهای؛ تا با تو سخن بگویم؛
بگویم تا بدانی بعد از حضورت در این وادی غم زده
چطور یکی یکی ستارههای امید، هویدا گشت بر گسترهی آبی احساساتم!
کاش بخوانی و بدانی و باور کنی که هر گاه اسمت لابهلای شببوهای دلم سر میزند
بیقراری نیز غنچه میکند در آستانهی وجودم؛
و از شادمانی دوست دارم بوسه باران کنم تندیس اسمت را
و به تقدس حضورت ایمان دارم ای ایمان من
چطور لحظههای با تو بودن را وصف کنم؟
آخر واژه و جمله، ناتوانتر و عاجزتر از آن است که بتواند، سرور احساساتم را در بر بگیرد،
اما میکوشم تا مجذوبترین واژه را برگزینم و تو را آگاه کنم از دقایق شیداییام!
بگذار تا بر پوستهی شب، تصویر تقدیر را ترسیم کنم
و با تجسم حضورت، طلای خوشبختی را بپاشم لابهلای سنگ فرش بودنش…
بیا! تا آواز لبخند را بر صفحهی این کاغذ بیخط؛ بیارایم
و تو عطر ترنم کلامم را ببخشی به قاب لحظههایت!
از عشق تو دفتری میسازم و با قلم ستایش
هر روز، بر یک ورقش، طنازی جنونت را میکشم که چطور مثل خون، در بند بند
وجودم جاری گشته و مجال نمیدهد تا به چیزی جز الفبای نامت بیندیشم!
تمنا را از تحرک سخنم بخوان و وصلهی دستانت را هرگز از این تاروپود تنهایم مگشا!
بگذار تا ابد زیر سایبان سبز صداقتت بذر امید بکارم و تو برای همیشه خورشید این آفتاب گردان بمانی
ادامه مطلـب
به یاد میآورد، "این فکر شوکهام کرد. بعد از فکرم خندهام گرفت. من عاشق کارم بودم و هیچوقت به این فکر نمیکردم که از آن بیرون بیایم. تازه به درآمد آن هم نیاز داشتیم. متوجه شدم که آن قسمت از من به دنبال یک ازدواج خیلی سنتی بود. آنجا شوهرم را بخاطر یک انتظار ناگفته و درواقع احمقانه متهم کردم که از دوران کودکی با من بوده است."
انتظارات و توقعات زندگی زناشویی که نیمه پنهان بوده و به زبان نمیآیند، زن و شوهرها را در مرحله ادراک به آزمایش میکشد. این "قوانین" که در دوران کودکی و سالهای نوجوانی با نگاه کردن به والدینمان و جذب مفاهیم مربوط به نقش زن و شوهر در جامعه؛ از وابستگیها و اعتقادات مذهبی ما؛ از برنامههای تلویزیونی، فیلمها و کتابها شکل میگیرند. عشقها و دوستیهای قبلی هم میتوانند شکلدهنده انتظارات ما باشند. و در سطحی عمیقتر، معمولاً باور داریم که همسرمان زخم و جراحتهای روحی درونی ما را التیام خواهد بخشید.
این تخیلات بعد از ازدواج بیرون میآیند (که برای آنهایی که سالها قبل از ازدواج دوست بوده و رابطه داشتهاند واقعاً تعحببرانگیز است). اما متخصصین عقیده دارند که تخیلات مربوط به کارهایی که همسرتان باید و نباید انجام دهد، خطرناک هستند. اگر همسرتان را با یک استاندارد غیرممکن مقایسه کنید، اگر نتواند ذهن شما را خوانده و آسیبهای کودکی شما را التیام بخشیده و به طرز جادویی زندگی رویایی برای شما بسازد، ناامید و دلسرد خواهید شد.
وقتی زوجی هنوز دلباخته هم هستند، نیاز به چیز زیادی ندارند چون هنوز از آن عشق و دلباختگی اولیه لذت میبرند. توقعتان خیلی کم است، احساسی عالی دارید و زمان زیادی را برای خوشنود کردن همدیگر صرف میکنید. اما هرچه رابطه عمیقتر میشود، توقعات و انتظارات تغییر میکنند. و زمانیکه آن نیازها برآورده نشوند، دیگر کاری از دست همسرتان برای خوشنود کردن شما برنخواهد آمد و همه چیز آزاردهنده به نظر خواهد رسید. هر خستگی و دلزدگی ثابت میکند که رابطهتان درست نبوده و برای هم ساخته نشدهاید. دعواها و مشاجرهها شروع میشوند و این مشاجرات بر سر موضوعات اصلی که اذیتتان میکند نیست.
دلیل آن معمولاً این است که .................
ادامه مطلـب
MiSs-A |