♥ عشق من و دنیام ♥

ما به هم میرسیمو خوشبختیم

 

                                               

 

قلم روی سپیدی کاغذ ذهنم می لغزد

 

اما نه مثل همیشه...تردیدی آن را به اسارت کشیده

 

می خواهد فریاد کند که

 

شاید بشود دلی را به زنجیر کشید به بهانه ی رهایی از عاشقانه ها

 

اما ستاره ها را چه می شود کرد؟

 

آنها که در سفره آسمان بی تابی می کنند

 

بگذار بگویم که در هیاهوی آمدنت

 

حتی بید خانه هم مجنون وار به رعشه افتاد چه رسد به...

 

کاش قفل از زبان قلم گشوده می شد تا از فردا بسراید

 

اما باز هم سکوت...به احترام ثانیه هایی که بدون تو دقیقه شدند

 

 

و دیروز عاشقی ام را رقم زدند!

 

 

فاصله ها... دل شکسته ام، از تکرار حادثه ها به دنبال مرهمی هستم تا رد پای زخمی را بزدایم . می خواهم فاصله ها را به فراموشی بسپارم و امید را به خانه کوچک قلبم دعوت کنم. اولین امید من آن وجود پاک توست و آخرین امید من نگاه توست.

 

 

 


شبانگاهان در حاليكه به نقطه اي زل زده ام

 

به تو فكر ميكنم

 

به جذبه نگاهت

 

لحظه اي خود را غافل از تو نمي بينم

 

لبانم براي معصوميت چشمانت ترانه مي سرايد

 

در دل غم عجيبي حس ميكنم

 

هرچه ميكنم نمي توانم بنويسم

 

 

 

آخر، نگاهم نگاهت را كم دارد...!

 

 

 

|شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,| 15:32|من|

 

 

هوا سردست ...

 

 

 

من از عشق لبریزم

 

 

 

چنان گرمم ...

 

 

 

چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

 

 

 

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!

 

 

 

هوا سردست اما من ...

 

 

 

به شور و شوق دلگرمم

 

 

 

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

 

 

 

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

 

 

 

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

 

 

 

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

 

 

 

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

 

 

 

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

 

 

 

دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

 

 

 

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

 

در راه می چینم !!

|یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,| 11:9|من|

سنگین ترین غروب من لحظه بی تو بودن است

وسکوت تو خاموش ترین حجم لحظه هایم

ومن تو را می ستایم ای سبزترین دقایق زندگی ام

تو خوش بخت ترین  وخوشبو ترین بخش زندگی منی

که با آمدنت سنگینی یخ زده را میشکنی

تو رنگین کمان دلم بعد از این همه شبهای بارانی وسردی

تو اوج فریاد من در سکوت سرد پاییزی

بیا وببین برای من همیشگی ترینی...

|یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,| 11:4|من|

سلام دوستان ی مدت نبودم....واقعا خسته شدم دیگه حوصله هیچیو ندارم...جون گرفتم اومدم...شرمنده......دلم واسه اجیام ی ذره شده...فکر کنم حسمو میفهمید همه

 

مهربام مهربانم شاد باش
مثل یک کوه قوی و پاک باش
مهربانم سرو باش آزاد باش
چون قلندر رهرو و آگاه باش


مهربانم آرزوی من تویی
سرزمین و آنچه می کارم تویی
مهربانم ساز بی نازم تویی
روشنی و خاطر جانم تویی

مهربانم عاشق رویت منم
تا ابد دربدر کویت منم
مهربانم سیم گیتارت منم
مثل آهنگی و رقاصت منم


مهربانم هر کجا باشم تو در یاد منی
برگ در بادم تو رویای منی
مهربانم قدرت فکر منی
کافر شهرم تو ایمان منی


مهربانم شادیم از آن توست
در شب تار, روشنیم دستان توست
مهربانم زندگیم از بهر توست
من ز خود بیگانه ام بیگانگیم در راه توست

مهربانم شوق دیدارت مرا دیوانه کرد
در میان شور مستانه مرا افسانه کردمهربام مهربانم شاد باش
مثل یک کوه قوی و پاک باش
مهربانم سرو باش آزاد باش
چون قلندر رهرو و آگاه باش


مهربانم آرزوی من تویی
سرزمین و آنچه می کارم تویی
مهربانم ساز بی نازم تویی
روشنی و خاطر جانم تویی


مهربانم عاشق رویت منم
تا ابد دربدر کویت منم
مهربانم سیم گیتارت منم
مثل آهنگی و رقاصت منم


مهربانم هر کجا باشم تو در یاد منی
برگ در بادم تو رویای منی
مهربانم قدرت فکر منی
کافر شهرم تو ایمان منی


مهربانم شادیم از آن توست
در شب تار, روشنیم دستان توست
مهربانم زندگیم از بهر توست
من ز خود بیگانه ام بیگانگیم در راه توست


مهربانم شوق دیدارت مرا دیوانه کرد
در میان شور مستانه مرا افسانه کرد
مهربانم گرمی دستت مرا سرمست کرد
سیرت پاکت مرا در بند کرد


مهربانم زندگیت بی عشق مباد
اشک ماتم در رخت پیدا مباد
مهربانم خاطرت غمگین مباد
مهر یزدان در دلت کمرنگ مباد
مهربانم گرمی دستت مرا سرمست کرد
سیرت پاکت مرا در بند کرد


مهربانم زندگیت بی عشق مباد
اشک ماتم در رخت پیدا مباد
مهربانم خاطرت غمگین مباد
مهر یزدان در دلت کمرنگ مباد 

|جمعه 13 دی 1391برچسب:,| 21:53|من|

فعلا تعطیل شد

|جمعه 10 آذر 1391برچسب:,| 1:25|من|

 

برای تو می‌نویسم؛ آری تو!



تویی که حالا پیوند خورده‌ای به الماس‌های شب و روزم،



تویی که نامت حک شده بر روی سنگ عادتم؛ و تویی که اگر بخواهم



حتی برای لحظه‌ای فراموشت کنم، رنگ غروب می‌گیرد آسمان ابری جنونم!




بیا بنشین لحظه‌‌ای؛ تا با تو سخن بگویم؛



بگویم تا بدانی بعد از حضورت در این وادی غم زده



چطور یکی یکی ستاره‌های امید، هویدا گشت بر گستره‌ی آبی احساساتم!



کاش بخوانی و بدانی و باور کنی که هر گاه اسمت لابه‌لای شب‌بوهای دلم سر می‌زند



بی‌قراری نیز غنچه می‌کند در آستانه‌ی وجودم؛




و از شادمانی دوست دارم بوسه باران کنم تندیس اسمت را



و به تقدس حضورت ایمان دارم ای ایمان من



چطور لحظه‌های با تو بودن را وصف کنم؟


آخر واژه و جمله، ناتوان‌تر و عاجز‌تر از آن است که بتواند، سرور احساساتم را در بر بگیرد،



اما می‌کوشم تا مجذوب‌ترین واژه را برگزینم و تو را آگاه کنم از دقایق شیدایی‌ام!



بگذار تا بر پوسته‌ی شب، تصویر تقدیر را ترسیم کنم



و با تجسم حضورت، طلای خوشبختی را بپاشم لابه‌لای سنگ فرش بودنش…



بیا! تا آواز لبخند را بر صفحه‌ی این کاغذ بی‌خط؛ بیارایم



و تو عطر ترنم کلامم را ببخشی به قاب لحظه‌هایت!



از عشق تو دفتری می‌سازم و با قلم ستایش



هر روز، بر یک ورقش، طنازی جنونت را می‌کشم که چطور مثل خون، در بند بند



وجودم جاری گشته و مجال نمی‌دهد تا به چیزی جز الفبای نامت بیندیشم!



تمنا را از تحرک سخنم بخوان و وصله‌ی دستانت را هرگز از این تاروپود تنهایم مگشا!



 بگذار تا ابد زیر سایبان سبز صداقتت بذر امید بکارم  و تو برای همیشه خورشید این آفتاب گردان بمانی


ادامه مطلـب
|جمعه 3 آذر 1391برچسب:,| 16:9|من|

 

یک روز صبح پاییزی مریم در آشپزخانه مشغول نوشیدن چای بود. درخت داخل حیاط طلایی شده بود و خورشید می‌تابید. او باید آماده می‌شد تا سر کار خود در دفتر مجله حاضر شود. با نارضایتی به این فکر می‌کرد، "چرا حالا که ازدواج کرده‌ام هم باز باید سر کار بروم؟ چرا شوهرم نباید از من محافظت کند؟ دوست دارم در خانه بمانم."

به یاد می‌آورد، "این فکر شوکه‌ام کرد. بعد از فکرم خنده‌ام گرفت. من عاشق کارم بودم و هیچوقت به این فکر نمی‌کردم که از آن بیرون بیایم. تازه به درآمد آن هم نیاز داشتیم. متوجه شدم که آن قسمت از من به دنبال یک ازدواج خیلی سنتی بود. آنجا شوهرم را بخاطر یک انتظار ناگفته و درواقع احمقانه متهم کردم که از دوران کودکی با من بوده است."

انتظارات و توقعات زندگی زناشویی که نیمه پنهان بوده و به زبان نمی‌آیند، زن و شوهرها را در مرحله ادراک به آزمایش می‌کشد. این "قوانین" که در دوران کودکی و سالهای نوجوانی با نگاه کردن به والدینمان و جذب مفاهیم مربوط به نقش زن و شوهر در جامعه؛ از وابستگی‌ها و اعتقادات مذهبی ما؛ از برنامه‌های تلویزیونی، فیلم‌ها و کتاب‌ها شکل می‌گیرند. عشق‌ها و دوستی‌های قبلی هم می‌توانند شکل‌دهنده انتظارات ما باشند. و در سطحی عمیق‌تر، معمولاً باور داریم که همسرمان زخم و جراحت‌های روحی درونی ما را التیام خواهد بخشید.

این تخیلات بعد از ازدواج بیرون می‌آیند (که برای آنهایی که سالها قبل از ازدواج دوست بوده و رابطه داشته‌اند واقعاً تعحب‌برانگیز است). اما متخصصین عقیده دارند که تخیلات مربوط به کارهایی که همسرتان باید و نباید انجام دهد، خطرناک هستند. اگر همسرتان را با یک استاندارد غیرممکن مقایسه ‌کنید، اگر نتواند ذهن شما را خوانده و آسیب‌های کودکی شما را التیام بخشیده و به طرز جادویی زندگی رویایی برای شما بسازد، ناامید و دلسرد خواهید شد.

وقتی زوجی هنوز دلباخته هم هستند، نیاز به چیز زیادی ندارند چون هنوز از آن عشق و دلباختگی اولیه لذت می‌برند. توقعتان خیلی کم است، احساسی عالی دارید و زمان زیادی را برای خوشنود کردن همدیگر صرف می‌کنید. اما هرچه رابطه عمیق‌تر می‌شود، توقعات و انتظارات تغییر می‌کنند. و زمانیکه آن نیازها برآورده نشوند، دیگر کاری از دست همسرتان برای خوشنود کردن شما برنخواهد آمد و همه چیز آزاردهنده به نظر خواهد رسید. هر خستگی و دلزدگی ثابت می‌‌کند که رابطه‌تان درست نبوده و برای هم ساخته نشده‌اید. دعواها و مشاجره‌ها شروع می‌شوند و این مشاجرات بر سر موضوعات اصلی که اذیتتان می‌کند نیست.

دلیل آن معمولاً این است که .................


ادامه مطلـب
|جمعه 3 آذر 1391برچسب:,| 14:51|من|

 

 خســـــــــــــــــته ام از دخـــــــــــــــــــــــــتر بـــــــــــــــــــــــــــــــودن 

|پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,| 12:33|من|


امروز صبح که از خواب بیدار شدی ، نگاهت می کردم ؛ و امیدوار بودم که

با من حرف بزنی ، حتی برای چند کلمه نظرم را بپرسی

... یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد ، از من تشکر کنی


اما متوجه شدم که خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر بشی فکر می کردم

چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگی : سلام ؛ اما تو خیلی مشغول بودی

مجبور شدی منتظر بشی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه

روی یک صندلی بنشینی ... ؛ و بعد دیدمت که از جا پریدی

خیال کردم می خوای با من صحبت کنی ؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض

به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر بشی

تمام روز با صبوری منتظر بودم ...

با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی ، شاید چون خجالت می کشیدی

که با من حرف بزنی ، سرت را به سوی من خم نکردی

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری

بعد از انجام دادن چند کار ، تلویزیون را روشن کردی

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند

و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی ؛

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری ...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی

شام خوردی ؛ و باز هم با من صحبت نکردی

موقع خواب... ، فکر می کنم خیلی خسته بودی

بعد از آن که به اعضای خانواده ات

شب به خیر گفتی , به رختخواب رفتی و فوراً خوابت برد

اشکالی ندارد

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام

من صبورم ، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم

منتظر یک سر تکان دادن ، دعا ، فکر ، یا گوشه ای از قلبت

که متشکر باشه

یک مکالمه یکطرفه داشته باشی خیلی سخته که

خوب ، من باز هم منتظرت هستم ؛

سراسر پر از عشق تو

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدی

آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟

اگر نه ، عیبی ندارد ، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم

روز خوبی داشته باشی

دوست ودستدار خدا

 

|چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,| 11:32|من|

 

شراب را دوست دارم چون رنگ خون است خون را دوست دارم چون در رگ جريان دارد رگ را دوست دارم چون به قلب راه دارد قلب را دوست دارم چون جايگاه توست

         

          

 

|دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,| 16:14|من|

MiSs-A

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد